Popular Posts

Friday 21 December 2012

ما و مزرعهٔ‌ آقای جونز

ای بابا
در طیّ چندین روز گذشته چندین نوار صوتی از صحبتهای یکی‌ از مقاله نویسان ایرانی‌ با فرزند یکی‌ از قدرتمدار‌ترین ایرانیها چندین صفحه از وبسایتهای ایرانی‌ و خارجی‌ رو پر کرده
به چندین تا از این فایلها گوش دادم و آه که چه ناراحت کننده است
شازده پسرِ سکاّن دار نظام در سالهای اول انقلاب، از اتفاقات، تصمیمات، حرکات سیاسی، و مسائلی‌ صحبت می‌کند که‌ای کاش زودتر می‌دانستم! این آقا می‌گوید ما این کردیم و آن کردیم و این می‌کنیم و آن می‌کنیم و ادعا‌هایی‌ که سر آدمیزاد عادی سوت میکشد اینهارا بشنود، چه رسد به ما که مغزمان را در دوران نوجوانی با اراجیف کتابهای درسی‌ شستشوی کامل دادند و حالا در فرنگ درگیریهای روحی‌ و فرهنگی زاییدهٔ آن اراجیف، نصف عقلمان که چه عرض کنم بیشتر از کلش را به جاهای عجیب غریب فرستاده است
در فرهنگ شمالیها واژه‌ای وجود دارد به نام "کاچه". از هجی کردنش چندان نمی‌دانم، اما کاچه به معنی خاله زنک و غیبت کن و خلاصه کسیست که سر و چشمش توی زندگی‌ مردمست و وقتش به غیبت و تعریف کردنِ داستان‌ها میفتد: "آره اون همسایمون یه ماشین جدید خریده، نمیدونم این پولا رو از کجا میاره، پسرش هنوز همون شلوار جین پاره رو می‌پوشه اما ماشینشون فلان و بهمان
این آقا پسرِ ۵۰ و اندی سال بسیار "کاچه وار" فلانی را "لوس" خطاب می‌کند و در بازی سیاسی سیاست از اصطلاحاتی چون "به فلان کسک بر نخورد" یا "برای فلان کسک گرون تموم شد" استفاده می‌کند. این آقا ادعا دارد که ایشون و همهٔ آدمهای مهمه سیاسی دیگر زیر زیرکی و در خفا باید فعالیتهای خود را انجام دهند، کما اینکه تا بحال هم در خفا همه کار کردند. تمام حرفهای این آقا نشان میدهد که تعداد محدودی از پسمانده‌های انقلاب و فرزندانشان سکان کل کشور را به دست گرفته‌اند و خودشان آن مابین تصمیم میگیرند که فعلا به صلاح نیست و حالا این کار را بکنیم و بعدا فلان کار را بکنیم و به هر حال ما آنچه می‌کنیم که خودمان صلاح می‌دانیم
خداوندا، سرمان سوت که چه عرض کنم، ووزولا کشید،... ما اینجا نشستیم و دلمان شور کشورمان می‌‌زند و نگران دربندان و زندانی‌ها و موسوی‌ها و کروبی‌ها هستیم، انگار نه انگار که اینها خود می‌دانند که سکاّن دار اصلی‌ چه کسیست و ما، مردم، فقط بازیچه ایم
صحبت از مردم ایران اصلا در بین نیست، این آدمها همه دور هم جمع شده اند و سر اینکه چه کسی‌ کشور را رهبری کند با هم بحث و جدال دارند، جالب آنکه قدرتمداریشان را هم به صورتی‌ کاملا بچه گانه و بازی گونانه نشان میدهند. یک روز که راستی‌‌ها به چپیها سنگ پرتاب میکنند فردایش چپیها هوچیکشان به راستی‌ها سنگ پرتاب میکنند که تلافی کنند. سیاست کشور ما شده بازی بچه گانهٔ آدمهای بزرگ. این آدمهای بزرگ یادشان رفته که "ای بابا" ادارهٔ کشور چه حکمی دارد، چه هدفی‌ دارد، اصلا کشور برای چه باید اداره شود؟! انگار کشور یک اسباب بازی بچه گانه است که این آقایون گندبک سرش دعوا دارند، فقط مهم است که اسباب بازی دست چه کسی‌ باشد، یادشان رفته که باید با اسباب بازی بازی کرد
احساس می‌کنم با یک سری حیوان سرو کار دارم که یادشان رفته کشور را باید اداره کرد که به مردم رسید، همهٔ هدف کشور داری اینست که به زندگی‌ مردم برسیم و  با هم کشور را بسازیم. اما انگار در هیچ جای جدل بچگانهٔ این آدم بزرگها مردم جایی‌ ندارند، انگار یادشان رفته،.. یا اصلا از اول هم هدف این نبوده
متاسفم، برای خودم متأسّفم که همهٔ این مدت وقتم را تلف کردم و فکر کردم که ما مردم جا و نقشی‌ در ادارهٔ کشورمان داریم، غافل از اینکه اینها به ایران به چشم یک شی‌ نگاه میکنند و انگار ایران به طور کلّ خالی‌ از مردم است. متأسّفم برای همهٔ این آدم بزرگها از خاتمی و هاشمی‌ و مهاجرانی و خامنه‌ای و احمدی‌نژاد و دیگران، که در تمام این مدت مردم را بازیچه کردند که قدرت را به دست گیرند. انگار یادم آمد: اسم بازی بچگانهٔ این آدم بزرگها "بازی قدرت" است و در بازی قدرت مردم جایی‌ ندارند. اصلا مردم چی‌ هستند. بگذارید باشد شاید جایی‌ به خیابان ریختند و کاری از پیش بردند، وگرنه کلا دیگر مهم نیستند، اصلا به چه درد می‌آیند.
نیک‌ آهنگ کوثر خوب گفت که بیایید و رو بازی کنید. اما چه حیف که این آقازاده بزرگ می‌گوید "نه، زوده!". به چه راحتی‌ تصمیم می‌گیرد که زود است یا دیر! مگر تو و یا پدر نه زیاد نازنینت که هستید که میتوانید به این راحتی‌ تصمیم بگیرید کی‌ رو بازی کنید و کی‌ زیر!!! چرا به این راحتی‌ با ملت بازی می‌کنید؟! چه طور به این راحتی‌ میتوانید نادیده بگیرید بزرگترین اصول انسانی‌ را که "صادق باشیم و وفادار"
نیک‌ آهنگ کوثر خوب گفت، اما برای او هم متأسّفم که این همه مدت این همه اطلاعات داشته و همچنان سکوت پیشه کرده! نه تنها برای او، که برای همهٔ بزرگانی که می‌دانند و سکوت پیشه کرده‌اند متأسّفم
ای بابا! عجب روزگاریست، نمی‌دانم ما وقتمان را تلف کردیم یا کلا خریم و این همه مدت چیزی نفهمیده بودیم. چه انتظاری، در بازی قدرت این خوک‌های اُرولی، ما را چه سهمی از مزرعهٔ‌ آقای جونز!!!‌ای بابا،‌ای بابا

Wednesday 14 November 2012

ما و روزگار ما

منبع
آخ، عجب روزگاریه، آدم پریود باش، بدنش از ورزش روز قبل درد بکنه، سرما و گلودرد هم داشته باشه، دلش هم تنگه خیلی‌ چیزها و آدمهای دورشده ازشون بشه. بعضی‌ وقت‌ها فکر می‌کنم عجب زندگی برای خودمون درست کردیم. این دوری رو به جون خریدیم که راحت زندگی‌ کنیم، نا مامانی ، نا بابایی نا برادری که قربون صدقمون بره هر روز! خودمون اومدیم اینور دنیا روزگار می‌گذرونیم و دلمون خوش که از ترافیک و بی‌ قانونیو صف پر آشوب بانک و نون و کار اداری و، مردم بی‌ اعصابه کشور جان دوریم و حداقل اینجا زندگی‌ آرومه و آدم استرس فردشو نداره
میدونی‌، اما انگار این استرس باهامون خو گرفته، اینجا هم که بی‌ استرس نشستیم برای خودمون درد و بدبختیو ایران چی‌ می‌شه و مردم با تورم چه می‌کنن و این حرفا خلاصه،.... انگار اصلا به ما زندگی‌ کردن نیومده
نمیدونم تا کی‌ میخوایم ادامه بدیم به این دل‌کندن‌های زورکی فشارکی، به این دلتنگیهای ناتموم، نمیدونم آیا روزی می‌شه که خوشحال برگردیم، سرمونو روی بالشت تختخواب قدیممون بذاریم و خوشحال باشیم که: نه‌ تنها استرسِ فردا رو نداریم که مامان و بابا و برادرهای عزیزمون کنارمونن و زندگی‌ وفق مراد! یعنی‌ می‌شه

Thursday 19 July 2012

پدرجان


آخ به قربون صدای گرمت برم که وقتی‌ گوشی رو برداشتی و فریاد زدی "دختر دکترم" هوار آسمان و زمین ریخت توی سرم. قربون صدات برم که وقتی‌ بلند بلند با خنده میگفتی‌: "رفتم موهامو کوتاه کردم که بیام جشن فارغ التحصیلیت" دنیا رو روی سرم خراب کردند. قربون صدات برم که وقتی‌ فهمیدی دارم گریه می‌کنم فقط گفتی‌ "جان....، جان....، جان

نمیدونم چطور جلوی خودتو گرفتی‌ که گریه نکنی‌، من اینجا دیگه فکر‌ آدمهای دوروبرم هم نبودم، دستم رو روی صورتم گذاشتم و هق هق گریه کردم. دیگه برام مهم نبود که حتّی خود تو شاید ناراحت بشی‌. تو چطور تونستی‌ جلوی اشک هاتو بگیری و منو آروم کنی‌. قربون صدای گرمت برم که دیگه اگه سرم فریاد بکشی هم آروم آروم به صدات گوش می‌کنم و حسرت روزهایی رو میخورم که صدات نبود که بشنوم

قربون حرفهای قشنگت برم که طعنه وار به روزگار بد میگی‌ و به من امید زندگی‌ میدی! که آخرش شکر خدا رو میکنی‌ و میگی‌ ما باز هم راضی‌ایم! قربونت برم که از زندگی‌ گله میکنی‌ و باز هم بهش میخندی! تو روی کثیفیهای دنیا رو هم کم کردی بزرگوار! دنیا جلوی پاهات زانو زده، خبر نداری! داره ازت التماس می‌کنه کمر خمّ کنی‌، تو همچنان سربلند وایسادی! تو گوش همهٔ ناملایمت زدی که "دست به بچه هام نزنین، مو از سرشون کم نکنین، جرأت دارین سراغ خودم بیاین ببینین با کی‌ طرفین!" انقدر صبوری که وقتی‌ من،امروز، اینور دنیا، گریه می‌کنم بهم بگی‌ "جان....، جان....، جان

قربون "جان" گفتنت برم که پاره پاره کرد دلمو. کجایی؟! که دستم به پاهات برسه دیگه ولشون نمیکنم! اشک دارم پدر، اشک دارم! کجایی؟! که دست به سرم بکشی و اشکهامو پاک کنی‌، بهم بگی‌ "جان....، جان....، جان

Wednesday 6 June 2012

Lost

Has it ever happened to you to feel you have lost it?! Lost it! I mean lost the focus, the aim, the purpose, the string, whatever was keeping you doing it. Have you ever lost it?!

Jurasic Coast, Close to Durdle Door.
I think I have! I was busy doing a PhD, everything was postponed to "after PhD". I had no time to think of anything else. I had to power through and finish the PhD and so it stopped me from thinking about all I had to thought of! I had to do that, there was no other way! But now... now that it has all ended, it seems I have ended. It seems my purpose has ended. It seems I am empty of aim, of objectives, of goals, of life.

I always thought if people feel they can die now and it is the end, something is truly wrong with them; but it feels I can easily die now. I'm not sure if this is the end but at this very moment, I can end it like this. 

Have I gone crazy? Is something wrong with me?! Or hopefully I am just tired and the long lasting wait for my "After PhD" life has only knocked me down and I need a refreshment. I need a break. I need home. I need home.

Wednesday 11 April 2012

مختصر


 تاریخ: فروردین ۱۳۹۱
مکان: خارجه
همراه: دوستان
موضوع: ۳۰
هدف: عشق و حال
خاطره: دوست، رقص، خنده، مستی، پریدن، کلاه قرمزی، خونه‌ قدیمی‌، اتاق آبی، لبخند، کباب، طاووس، قهقهه، شوخی‌، دود، نوشته، رقص، پا درد، رقص، فریاد، رقص، جیغ، رقص، رقص، رقص و رقص
پیامد: پا درد، صدا گرفتگی، بی‌ خوابی‌، صدها عکس، لبخند، لبخند، لبخند و لبخند
نتیجهٔ اخلاقی‌: لبخند، رقص، شادی، رقص و رقص و رقص
این مختصر پایان ندارد

Friday 10 February 2012

And I am a Dr!

Good Good Good Good news,....
I finally passed my viva and now, I am a Dr! :)

Don't have that much to say, except I am happy, very happy, absolutely over the moon, not on the ground at the moment, buzzing all over the place, having the biggest smile of my life on my face and not being able to think of anything else!!!

All I can think of is the good things now, all those moments of hard work are only like a flash of smile to me. Those two years that I was cursing badly 2 days ago, is only a memory to me, and to be honest all those bad things don't even come to me anymore, It's just a two year that I cannot remember what happened but I'm sure does not have any contribution in my thesis. But I remember the people very well, and what I learned from each individual. 

From the viva, it was all good moments, it was all victory and success, it was all positive news, positive chat, it was me being told my work is great, it is self-explanatory, there is no question left to be asked, it's a great job, with a comprehensive view over everything, it's a sort of work people do in R&D departments of a solar cell company, it has new things, it has great potential for publication. Actually I remember every second of the viva and it was great, it was me going up and up and being a very good student, being a real Doctor. After 50minutes everything was finished, I was asked all the possible questions and I was a doctor! I came back in and the form was ticked as everything yes yes yes, very minor corrections (I have already done half of it) and "Congratulations, You are a Dr."

Wow! I am a Doctor, and I am a Doctor, and I am a Doctor and I am a Doctor :)

Tuesday 24 January 2012

نیایش

آ‌ی ادامها، آ‌ی ادامها! به کجا فریاد کنم؟! به کجا داد بزنم و غم ابراز کنم؟! به کجا دویدن کنم و اشک جاری؟! به کجا؟! به کجا؟
با هم چه می‌کنیم؟! با هم چرا اینچنان خشم الود بازی می‌کنیم؟! با هم چرا اینگونه نا مهربانانه رفتار می‌کنیم؟! این را از کجا آموخته ایم که اینگونه بافتهٔ تنمان و فکرمان و شعورمان شده که حتی به پدری و مادری و پیری و جوانی هم رحم نداریم؟

خدایا با ما چه میکنی‌؟! درد دارم، درد دارم! آ‌ی ادامها، درد دارم
خدایا، خدوندگارا! دانه دانه اشکی که می‌ریزم می‌خواهم آب چشمه‌های بهشتی‌ شود که بهشتیان آینده از آن شراب قاشق می‌‌کنند و نوش جانشان می شود! لحظه لحظه آهی که می‌کشم، می‌خواهم بشود موسیقیٔ محصور کنندهٔ باغی که بهترینانت را در آسمانِ هفتم جایگاه گذاشتی، آن روز که من در جهنم سوزانت فریاد هم نمیتوانم براورم! خدایا، نه بهشتی‌ می‌خواهم و نه حوری بهشتی‌، نه شرابی می‌خواهم و نه شیرین‌ترین سیبهای ناتمام بهشتیت را. خدایا، تکلیف مرا امروز روشن کن که فردا حتی شاید وجودت را هم یاد نداشته باشم

خدایا، عآدتت شده نا برابرانه "مردم" را به "قضاوت" هم نشاندن؟! عآدتت شده بلند گو را دست صدا بلندان دادن؟! عادتت شده "آقایان" را حق به جانب کردن؟! عادتت شده "پیروزی" را از آن "سلحشوران" کردن؟! عآدتت شده "تعجب" را از آن ما کردن؟! عآدتت شده "سینماگران" را "فاحشه" خواندن؟! عآدتت شده "سکوت" ما را مضحکه کردن؟! عادت کردی به رویت لبخند زدیم؟! عادت کردی به تو توکّل کردیم؟! عادت کردی گفتیم خداوند اسلام گفت که "محمد" "فاطمه" را بالای سرش میگذاشت که به بربران عرب بگوید زن ارزشی والا دارد؟! عادت کردی گفتیم که خدای مسلمانان فرمود که دخترانتان را زنده به گور نکنید که زنان مانند مردانند و مستحق زندگی‌ کردن؟! عادت کردی بر دیوارهامان نوشتیم که "محمد" فرمود که شما زنان را ارزشی بسیارست که دختران دیروز بودید و مادران امروز و فردا؟

خدایا این چگونه دینیست که مخلوق فرزند پرورت را عادت به ذلیل کردن دارند؟! خدایا این چگونه دینداریست که آنگاه که می‌خواهد مردان حکومتی را خطاب کند احترام جملاتش مادرش را هم انگشت به دهان می‌کند اما آنگاه که زنان سینمایی را خطاب می‌کند انگار که شیطان مار پیکر قصه‌های آدم و هوا را صدا می‌کند؟

از جان ما چه میخواهی‌ که اینگونه آزارمان میدهی‌؟! از جان این بنده مخلوقت چه میخواهی‌ که هم به او عرش کبریائی را قول میدهی‌ و هم ذلیل عالم و آدمش میکنی‌؟! چه ظلمی به تو کردیم که تا امروز باید تاوان بدهیم؟! خدایا به اسم "ایرانی‌" فریاد کنم یا به اسم "زن"؟! به اسم "توده‌ای" یا به اسم "سبز"؟! به اسم "آشوبگر" یا به اسم "سینمایی"؟! گلاب به روی ماهت که میگویند لیاقت دیدنش را نداریم، گوز را به شقیقه ربط میدهند و ملت را بی‌ خانمان عالم میکنند! آبرو دزدی میکنند و قضاوت بر عهده ریش کثیفان می‌گذرند

خدایا، این حق را چگونه به این آقایان دادی که من هم می‌خواهم. خدایا، "دزدی" کنم بلندگو میدهی‌ دستم یا "تجاوز"؟! خدایا "دروغ" برایت ببافم به محضرت راه پیدا می‌کنم یا "فتنه"؟! خدایا "عبوسی" کنم عهده‌دار مردمت میشوم یا "آدمکشی"؟! خدایا "خشم" بر بندگانت روا دارم مایه دار این دنیایت میشوم یا "نزول" گیرشان کنم؟! خدایا، "تندروی" کنم پست نا تمام دولتی مرا میدهی‌ یا "کوچک فهمی‌"؟! خدایا

خدایا خوابی‌؟! یا خود را به خواب زده‌ای؟! خدایا اصلا میدانی چه میگویم یا تدارکات و آماده سازی بهشت و راهی‌ کردن "مهدی"جان یاد ما را از خاطرت برده! خدایا با توام! خدایا هستی‌ یا از اول هم نبودی؟

این نیایش در اعتراض به آنچه است که اینجا بین شده. طاقت دارید ببینید

Monday 16 January 2012

A seperation!

And the winner is, ... , From Iran, A Seperation, Asghar Farhadi.

And yessSSsss... This is the good news of today. We haven't had such a victory for a while. Many years ago we had our hopes on football and nothing ever happened, we were delightful of our volleyball and again something in the middle went wrong, we were proud of our weight lifters but stories went political and funny, we were very sure of our wrestlers again gossips and stories ruined the whole hope. It seems anywhere politicians could have a contribution they did their best.

But cinema, the art they were trying to suppress, especially recently, have suddenly done it for us and today, we are the most proud nation in the world for something we have today, and not something which ages four thousand years.

And how beautiful this man, Asghar Farhadi, walks to the stage and simply gives the message: "Truly Peace-Loving People". What we were hoping our politicians say to the world, was told by him. Thank you Asghar Farhadi.

Thursday 12 January 2012

I have submitted! :)

You know what?! If there is anyone who was reading my blog and had noticed that I was busy writing a PhD thesis, today I have good news for you and that is: I have submitted my thesis for the final viva! It's good news believe me! But I only don't know why I am not very excited! It seems the stress of PhD is a never ending stress. It makes sense: after more than a year stressing yourself about it , it is not going to go away in one day, it needs time.

Anyway, it was all good and getting better. Until I noticed ... .

You know what, I think I am getting used to it. I gave a massive amount of hope and love and calmness to two people for their viva date. I didnt do that to get anything back, but now, knowing that the one who have been helping me and could gave me hope before my viva is going to be away...

It's getting a repetitive story: first the birthday, now the viva,;there are days to come that I'm not sure if I can count him in anymore.

Maybe these are what I should consider while I want to choose  the path. Wait for someone who might not be there, not his choice. Or wait for someone who will be there, his complete solid choice.
Anyway, I have submitted and don't want to distract myself from the happiness.
Well done me! :)