Popular Posts

Monday, 12 December 2011

روز حقوق بشر


در گیرو داره استراحت اجباریه انتظاری، در این مورد اگر سوالی هست می‌تونم توضیح بدم، آخر هفته مشغول استراحت و دید و بازدید بودیم که یادمون رفت شنبه، ۱۰ دسامبر، روز جهانی حقوق بشر بود. خوشبختانه سری زدیم به دوست وبلاگ نویسی و ایشون مطلبی نوشته بودند که نه تنها یادمون آورد شنبه روز مهمی بوده، حداقل روی کاغذ، حتا چیزای جدید هم دیدیم و یاد گرفتیم

در موازات روزهای خستگی‌ آور تز‌ دکترا نوشتن، و با توجه به علاقه‌های شخصی‌، چند باری به طور خیلی‌ جدی فکر کردم که بیا و بعد دکترا بریم سازمان ملل کار کنیم و سنگ حقوق بشر و فقر به سینه بزنیم. بسیار زیاد وبسایت سازمان ملل رو بالا و پایین کردم که چطور می‌شه توی این سازمان بزرگ ایده آلیست پر حرف هیچکاره‌ استخدام شد. جای شما خالی‌ آنقدر بند و تبصره و محدودیتهای سنی به چشمم اومد که بی‌خیال شدم دنبال اصل قضیه بگردم. هنوزم برام سواله که یعنی‌ اونهایی که سازمان ملل کار می‌کنن همه از ۲۰سالگی میدونستن که میخوان اونجا کار کنن؟
بگذریم، توی همین گیر و دار، قرارداد اصلی حقوق بشر رو به فارسی پیدا کردمو، چند مورد اول رو خوندم و باقیش رو ذخیره کردم توی حافظهٔ کامپیوترم و گفتم ایشالا دوباره میام جدیتر میخونمت. حالا هم هر چی‌ می‌گردم پیداش کنم انگار خبری ازش نیست که نیست.
باز هم بگذریم، فکر می‌کنم حرف زدن من اونقدری تاثیر گذر نیست، حداقل نه بیشتر از ویدئویی که پایین گذشتم. یه نگاهی‌ بندازین و تا آخر نگاه کنین. مفیده. شرمند که فارسی نیست، زبان امپریلیستی انگلیسی‌ همه چیز رو تحت شعاع خودش در آورده

روز جهانی حقوق بشر، با تاخیر، ایی‌.... مبارک؟! بدرود؟! به یاد باد؟

این هم لینک ویدئو



Saturday, 19 November 2011

بگذر موهایم خاک بخورد

http://www.upi.com/News_Photos/Features/Bizarre-World/1321/42/?ref=ma
چند وقتیست که اهالی کشور عزیز رهسپار مناطق گرم و صحرایی میشن تا یک آب و هوایی‌ عوض کنند و جایی‌ رو زیارت کرده باشن. توی عکسهایی که دوستان میذارن و وبسایت‌های از داخل تحریم شده نشون میدان، میبینم دخترانی رو که چادرو چاقچور ایرانی‌ رو برداشتن و دارن از هوای گرم و صحرایی لذت می‌برن.
دلم سوخت به حال خودمون که از تنها جاهایی‌ که میتونیم بریم و این تیکه پارچه رو از روی سرمون برداریم، صحراست. انگار خودمون هم دیگه قبول کردیم که این کلّه و موهای ما هوا که نمی‌خوره، حداقل بذار خاک بخور

Friday, 18 November 2011

وظیفهٔ ما، کوتاه و مختصر

بر ماست که ظرفیتمان را بالا ببریم، قدرت پذیرشمان را بالا ببریم! نه پذیرش ِ عقاید و نظرات و شخص شخیص دیگران را، گور پدر دیگران! قدرتِ پذیرش نتایج ِ اعمال و رفتار ِ خودمان را فقط! همین برایمان بس است.
 از یک دوست

Tuesday, 1 November 2011

داداشی

حرف  زیادی برای گفتن ندارم، بیشتر یکی‌ از چشامم پره اشک و یه لبخند کوچولو روی صورتمه. عجب صدای گرمی‌ داره داداشی که خیلی‌ وقته دلم براش تنگ شده. عجب صدای گرمی‌ داره وقتی‌ حتا بهم میگه تو قدیو حرفهای ما ها‌رو گوش نمیکنی‌ تا اینکه خودت تصمیم بگیری. صداش گرم وقتی‌ میگه تو دیوونه ای. صداش گرمه وقتی‌ میگه دیگه برو می‌خوام برم بخوابم، انگار نه انگار که این اونه که به  من زنگ زده! صداش گرمه وقتی‌ بهم میگه تو نمی‌فهمی، چون پزشکی‌ نمیخونی

لامذهب عجب چیزیه این برادر خواهری رو توی غربت تحمل کردن! دلم تنگه برات داداشی

Sunday, 30 October 2011

بارونه تهرانی‌

مامان میگه تهران یک هفته است داره بارون میاد. نمیدونی چه خبره! این شهرهم که بارون بیاد فلج می‌شه، آدم از زندگی‌ میافته
بی‌بی‌سی یک آلبوم عکس گذاشته "بارش باران پاییزی در تهران": خیابونای خیس و مردم چتر به دست و اتوبان مدرّس با ترافیکی بی‌ انتها از ماشینهای ساکن و آدمهای عبوس توی ماشین
چقدر دلم می‌خواست توی این بارون تهران باشم! توی اون ترافیک توی ماشینم نشسته باشم و حرص بخورم از این صف بی‌ انتهای ماشین! چقدر دلم می‌خواست توی یکی‌ از همون اتوبوسهای دربه داغون نشسته باشم و به قطره‌های روی شیشه لبخند بزنم. دلم می‌خواست جزو مردم چتر به دستی‌ باشم که ملتمسانه به راننده‌ها نگاه می‌کنن که توروخدا تند نرین، کل این آب‌ها میریزه روی لباسمون. چقدر دلم می‌خواست برسم خونه و فحشو بد و بی‌ راه بگم به این ابر پایتخت که حتا یه بارونه کوچیکم کل شهر رو فلج می‌کنه
آخه میدونین، وطن باشه! حالا می‌خواد بارون باشه، ترافیک باشه، جنگ باشه، هر چی‌ که باشه، بازم دل‌ براش میره
لینک به عکسهای بی‌بی‌سی

Friday, 28 October 2011

چه کنیم اگه زندگی‌ داره حالمونو میگیره؟

 
چند وقتیه زندگی‌ اون شلنگ معروفشو باز کرده رومو گلاب به روتون، معطرم کرده حسابی‌. دوست و خانواده و استاد و همخونه و عزیز و غیر عزیز و همه رو کردم تو یه جعبه و هی‌ با چکش میزنم توی سر خودم. توی این گیر و دارِ چه کنم و نکنم، یکی‌ از همین روز‌ها تفألی زدم به گوگل عزیز تا یک چیزکی گیر بیاد که حال و احوالمو خوب کنه. حالا یه لیست از پیشنهادات مثبت گیرم اومده که "چه کنیم اگه زندگی‌ داره حالمونو میگیره؟!". پند اول این متن میگه که "متشکر باش"، نه از اون جوری که عادت داریم بگیم حتا اگه سیلی‌ خوردی به فال نیک‌ بگیر، نه از اونا نه،... از اون نوع که میگه : قبول، همه چیز بده، اما حتما اون ما بین چیزی هم پیدا می‌شه که مثبت باشه و بشه بخاطرش شکری به جا آورد. بر پایه همین پند الکترونیکی‌ تصمیم گرفتم که هر روز یه لیستی از اتفاقات مثبت اطرافم کپی‌ کنم اینجا و هر از گاهی‌ مروری بکنم و بلکه یکم انرژی مثبت خونم به صورت نمایی بره بالا! حالا از امروز که بخوایم صحبت کنم

صبح صبحانه به راه و دوش آب گرم و ناهار آماده که بذارم ته کیفم
امروز برگه حقوق این ماه رو استاد عزیز امضا کرد. ایشالا اجاره یک ماه ازش در بیاد
دوستی‌ کمک کردو‌‌ نمونه‌های منو زیر دستگاه با هم نگاه کردیم. باشد که نتایج مثبتی در آینده به دست آوری‌‌ 
ناهار با دوستان گل گفتیم و گل شنفتیم. از یک سری چیزهایی‌ که باید دوری می‌‌جستم دوری جستم و مثل همیشه مغزم رو خوره نمی‌خوره
دیروز در طی‌ پروسهٔ تز‌، پاراگرافی نوشتم که خودم لذت بردم. هنوز که هنوزه فکر می‌کنم چقدر خوب اون قسمت رو توضیح دادم، یا شایدم خوب پیچوندم.
همخونهٔ عزیز دیشب شام سالاد درست کرده بود. هرچند سالاد ته دل من رو هم نمی‌گیره، اما دستش طلا

دیگه جونم براتون بگه که فکر کنم همین‌ها به اندازهٔ کافی‌ اطلاعات مثبت باشه.تا فردا که ایشالا پر از اتفاقای مثبت دیگه باشه: گوش جان می‌سپاریم به این آهنگ



Friday, 7 October 2011

Famous Blue Raincoat

It's four in the morning, the end of december
I'm writing you now just to see if you're better
New York is cold, but I like where I'm living
There's music on Clinton Street all through the evening.

I hear that you're building your little house deep in the desert
You're living for nothing now, I hope you're keeping some kind of record.

Yes, and Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear
Did you ever go clear?


Ah, the last time we saw you you looked so much older
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
You'd been to the station to meet every train
And you came home without Lili Marlene

And you treated my woman to a flake of your life
And when she came back she was nobody's wife.

Well I see you there with the rose in your teeth
One more thin gypsy thief
Well I see Jane's awake --

She sends her regards.
And what can I tell you my brother, my killer
What can I possibly say?
I guess that I miss you, I guess I forgive you
I'm glad you stood in my way.

If you ever come by here, for Jane or for me
Your enemy is sleeping, and his woman is free.

Yes, and thanks, for the trouble you took from her eyes
I thought it was there for good so I never tried.

And Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear

-- Sincerely, L. Cohen

Link to the song

Friday, 30 September 2011

خسته ام


خیلی‌ وقته که خسته ام! خیلی‌ وقته

این تز‌ دکترا نوشتن خداییش کار طاقت فرساییه! بد تر از همه اینه که اگه می‌خوای بنویسی‌ و تموم بشه باید فوکوس کنی‌! برای فوکوس کردن هم باید خیلی‌ کارهارو کنار بذاری، کارهارو کنار گذاشتن مساوی با آدمهارو کنار گذاشتن! و آدمهارو کنار گذاشتن مساوی با تنها شدن

وقتی‌ تنها میشی‌ یعنی‌ دیگه فیسبوکت کسی‌ برات کامنت نمیذاره، یعنی‌ دیگه کسی‌ برات پیغام نمیذاره، یعنی‌ کسی‌ توی عکسها تگت نمی‌کنه، یعنی‌ ایمیل نداری، یعنی‌ موبایلت پیغام نداره، یعنی‌ در طول یک آخر هفته موبایلت اصلا زنگ نمی‌خوره

یعنی‌ دلت تنگه! یعنی‌ خسته‌ای! یعنی‌ کار داری ولی‌ استراحت لازم داری، یعنی‌ نمیتونی‌ استراحت کنی‌ چون کلی‌ کار داری، یعنی‌ نمی‌خوای بری خونه چون حوصلهٔ همخونَتو نداری، یعنی‌ گرسنت نیست اما خیلی‌ وقته چیزی نخوردی! یعنی‌ دلت تنگه اما مامان و بابات هنوز برنامه ندارن که بیان، یعنی‌ دوست داری که استادت تزتو بخونه اما نمیخونه، یعنی‌ مشکلات متعدد داری اما حتا دیگه راه حل هم نداری! یعنی‌ از همهٔ آدمهای دوروبرت هر چی‌ برات مونده لبخند و حالم خوبه و شرمنده، نمیتونم بیرون بیام و آخر هفتهٔ خوبی‌ داشته بشینه


آخر هفتهٔ خوبی‌ داشته باشین

http://www.flickr.com/photos/24939922@N05/5090289878/عکس از

Wednesday, 31 August 2011

Home sickness!


I used to call home sometimes and if there was a party or my parents had a guest I used to have a big sorrow in my voice and start dropping tears and not being able to have a proper conversation. I used to petend that I cannot here them or cut off the line and call them back in five minutes and tell them that the lines are not very good.

But now, just now, I think I managed not to cry behind the phone and keep my voice happy. It's hard, really hard... but I think time gives you such a strength.
It's hard but time heals pains...

Monday, 4 July 2011

هدیه


من عاشق هدیه خریدنم، یکی‌ از چیزایی‌ که روم خیلی‌ تاثیر گذاشت جملهای‌ توی کتاب زندگی‌ دانیل استیل بود که میگفت: دانیل استیل به هدیه خریدن خیلی‌ اهمیّت میداد و همیشه هدیه‌های به جا و مناسبی میخرید. اینجوری شد که شروع کردم برای مامان و بابا و برادرها به جای پول دادن، کادوی تولّد خریدن، و برای همهٔ دوستان دوران راهنمایی‌ و دبیرستان و دانشگاه هم راسم کردیم که کادو بخریم و من حاضر بودم مسولیتشو به عهده بگیرم.

اومدیم اینور دنیا، بحث کادو خریدن چندین بار شده بود بحث انتقادی گروه. یکی‌ از همین بارها، توی همین بحثها دوستی‌ به من گفت تو برای همه کادو میخری چون سنگ خودتو سینه می‌‌زنی، گفت تو کادو میخری چون می‌خوای خودت کادوی خوب بگیری!!! یه دونه از همون چاقوهای معروف که توی سینهٔ‌‌ آدم میزنن خورد به سینهٔ‌‌ من! خاک بر سری به خودم فرستادم که من احمق چرا برای کادوی همین آدم اون همه وقت صرف کردم! از اون به بعد فهمیدم که این دوست و خیلی‌‌های دیگه که اون شب سکوت کردن لیاقت زحمت من رو ندارند. هر از گاهی‌ غمش میاد به دلم، لبخند تلخی‌ میزنمو سعی‌ می‌کنم دوباره فراموشش کنم.


امروز یکی‌ از پستهای کسی‌ در فیسبوک از زحمت پسرش برای سوغاتی خریدن صحبت می‌کنه و چقدر قشنگ این پسر حرفی‌ رو می‌زنه که من دو سال توی ذهنم دوست دارم به همهٔ آدمهایی که نفهمیدن چرا دوست دارم برای کادو خریدن وقت بذارم بگم!

پست این عزیز رو اینجا اضافه کنم، با کمی‌ کاستی از متن اصلی ‌

زورِ زبانِ زیبا بیشتر از زورِ زبانِ معامله گرِ ماست
*****
از سفر برگشته است با هدیه هایی متفاوت که بیشتر سهمِ خودش و بخشی از آن سهمِ من است....
می گویم؛ مگر قرار نبود همه ی پول ها را خرج نکنی. می گوید؛ پول سفرم هدیه دایی جون محسن بود اما انگار مادرها عادت دارند برای هدیه ی بچه هایشان هم نقشه بکشند در حالی که من در ایتالیا نیمی از لذتم خریدنِ همین هدیه ها بود.

دهانم را می بندد با هدیه ای که متفاوت است. قلمی به شکل پر با جوهری برای نوشتن.
می گوید؛ همه بچه ها برای مادرهایشان لباس و شکلات خریدند اما برای من هدیه خریدن یعنی که خودم هم لذت ببرم. یعنی هدیه نمی خرم چون باید هدیه بخرم. از انتخابِ هدیه است که لذت می برم. تنها کسی بودم که مادرم نویسنده بود برای همین بیشتر از همه لذت بردم چون باید وقت بیشتری را صرف می کردم تا هدیه ام را انتخاب کنم. می گوید؛ حتی دوستانم از انتخابِ من لذت بردند حالا تو بگو کدام بهتر است اینکه تو برای هدیه ای که دایی جون محسن داده بود تا خرج کنم نقشه کشیدی یا نقشه ای که من برای خریدنِ هدیه کشیدم؟

باور کنیم نسلِ پیشِ رو نه تنها هیچ حرفِ زوری را از مادرانش نمی پذیرد بلکه راه و رسمِ زور گفتن به مادران به زبانی زیبا و رفتاری نیکو را هم خوب بلد است.....
زورِ زیبای هر کودکی بیشتر از زبانِ زورِ مادرانی است که به هدیه ها هم معامله گر می نگرند. برایش می گویم که من برای هدیه اش نقشه نکشیدم می خواستم اگر پول اضافه ای برگردانده باشد خرجِ خودش کنم می گوید: لذتِ انتخابِ این قلم و جوهر بیشتر از خرجی است که تو می خواستی برایم بکنی چون حس خوبی داشت وقتی یک لحظه به ذهنم جرقه زد که چه باید بخرم برای مادرم که روزنامه نگار است....

اگر این جمله را یک فیلسوف بزرگ گفته بود مشقش می کردم اما چون پسرکی نوجوان و سرخوش می گوید پشت گوش می اندازم چون ما عادت داریم برای رهایی از رودربایستی ها سوغات و هدیه بخریم و یادمان می رود که فلسفه ی هدیه خریدن چیست...
هدیه می خرم نه برای اینکه باید هدیه بخرم، از انتخاب هدیه هم باید لذت برد...دلم پر از وسوسه شد که برای مادرم هدیه ای انتخاب کنم و ببرم به همان خانه ای که ...

لذتِ انتخابِ هدیه به بار می نشیند در دل انسان وقتی برقِ چشمِ کسی که هدیه را از تو می پذیرد ببینی و چه سالهاست ...

Tuesday, 21 June 2011

title ندارد

یه روزی از اون روزهای دانشجویی بابل، خونه بودیم و شامی میپختیم که نوش جون کنیم. دقیق یادم نمیاد چی‌ بود اما یادمه اوضاع احوالم خوب نبود و احساس می‌کردم که پنج نفری که دوستامن ازم فاصله گرفتن، فرسنگها! یادمه اونروزا حرفهای قشنگمونو می‌نوشتیم واسهٔ هم؛ چندنفری روی زمین دراز میکشیدیمو دفتر جلومون بود و مینوشتیمو می‌نوشتیم.

زینب آلو اومد کنارمو نوشت: خانوم بیک چشه؟

نوشتم: نمیدونم، چرا همه ازم فاصله دارن؟ انگار دیگه باهام نیستن

نوشت: نمیدونم، شاید این حق به جانبدریی که توی نگاهته، توی حرفاته، توی لحنته، که همش فکر میکنی‌ درست میگی‌

نوشت و رفت. انگار یه چیزی هلکّی افتاد رو سرم! دنیا بود؟! خودم بودم؟! خیالاتم بود؟! نمیدونم، ولی‌ یادمه خیلی‌ سنگین بود. لهم کرد، داغونم کرد. پیش خودم فکر کردم من که همیشه از اعتماد به نفس کم دارم؟! من که خیلی‌ وقتها حرفهامو میخورم چون نمیدونم درسته یا غلطه؟! یعنی‌ چی‌؟! یعنی‌ من مغرورم؟! این غروره؟! من از غرور متنفرم! چرا من اینجوری به نظر میام که همیشه حق با منه؟! یعنی‌ من فقط اینجوری به نظر میام یا واقعا اینجوری فکر می‌کنم؟! یعنی‌ من نمیدونم که چه جوری فکر می‌کنم؟


روزگاری گذشته و زینب آلو منو گذاشت کنج خاطرات تلخشو، زیزی و غزی و نورالدین هم هر چه کردند حداقل امروز پیغام فیسبوکی بهم می‌زنیم و هر از گاهی‌ حالی‌ از هم میپرسیم. اما همچنان هروقت هر حرفی‌ میزنم ترس اینو دارم که نکنه

چند وقتیه توی چشمای دوستی‌ و توی حرفهاش احساس می‌کنم که‌ای بابا، این آدم اعصاب آدمو خورد می‌کنه با این حق به جانبداری و نگاه عاقل اندر سفیهش. آخه این آدم فکر می‌کنه کیه که به حرفهای من و بقیه نگاه عاقل اندر سفیه میندازه و یه روز به من میگه به اون بلوغ فکری رسیدیو فرداش با نگاهش بهم میگه چه ابلهانه فکر میکنی‌. یاد زینب آلو افتادمو اونروز خزیده توی خونه صد دستگاهِ بابل. تازه فهمیدم زینب آلو چی‌ میگفت

تازه فهمیدم به همون اندازه که من امروز سعی‌ می‌کنم با این دوست عزیز کمتر حرف بزنم که نگاهش و لحنش اذیتم نکنه، اون روز هم آلو و زیزی و غزی و نورالدین تصمیم گرفته بودن که ازم فاصله بگیرن. تازه فهمیدم که به همون اندازه که من از اثرات مضرّه نگاهم و لحنم بی‌خبر بودم، دوست عزیزم هم خبر نداره که نگاهش و لحنش با من و بقیه چه می‌کنه. تازه فهمیدم که من و این دوست چقدر شبیهیم و چقدر میتونیم به هم کمک کنیم

حالا هنوز نمیدونم که چه طور می‌شه هم به آدامها بگیم که بابا ما خیار چنبر نیستیم و توی این دنیا یه چیزایی هست که بلدیم و دوست داریم که دونسته هامونو به اشتراک بذاریم و از مال شما هم استفاده کنیم، و در این حال تو دهنی "شماها هیچی‌ بلد نیستین" بهشون نزنیم. هنوز نمیدونم چطور می‌تونم به دوست عزیز بگم که ببین به همون اندازه که تو فکر میکنی‌ من احمقم من هم فکر می‌کنم تو خیلی‌ بلدی، اما قرار نیست که همه مثل هم فکر کنیم و باورهای نادرست من برای تو برای خودم درست نباشه. هنوز نمیدونم چطوری می‌شه این تعادل "من میدونم اما نمیدونم" رو برقرار کرد


زینب آلو، من از جزو دوستای قدیمیت پاک شدم و به بچه‌ها گفتی‌ به آسا نگین که "رئیسه انجمن صنفی" اومده لندن؛ نمیدونم خاطره هارو هم پاک کردی یا نه، اما من نگهشون داشتم و هر بار که نگاه می‌کنم کلی‌ برات آرزوی خوشبختی‌ می‌کنم. به مامان عزیزت هم کلی‌ سلامه منو برسون

Wednesday, 25 May 2011

Change?!

It's a lovely spring day of English version, sun in the sky, no cloud to show some signs of rain and a cold wind. I was happy to wear shorts and flip flops but whenever the wind blows I think of my wrong decision in the morning!

I'm trying very hard to continue my work on my PhD write up and the stupid literature review chapter but hey, it is not as attractive as the gossip culture of facebook or the time consuming aimless web surfing. Following a friend's link on facebook yesterday I got introduced into the new song of Shadmehr Aghili one of the Iranian musicians who, like others, flew away from Iran and produced much and much better as he found the freedom.

Surfing the addictive youtube, I started listening to the old songs of him and remembering the past. Not to get into details, I noticed some of the songs are not making sense to me as they used to do. I had good times with many of them, singing them loud with friends while driving in long busy highways of Iran, aimless, young, happy and smiley.

Am I getting too old and loosing my senses?! or it's just the busy adult life my mum was telling me about and I never thought it might happen to me?!

In the memory of good old friends, Sepideh, Delaram, Morvarid, Sarah and the new bride, Mona.

Monday, 11 April 2011

نسل آشپزخانه

این پست رو باید قبل‌تر از اینها مینوشتم

برمیگرده به عید، وقتی‌ که رفته بودم ایران. و برمیگرده دقیقا به روز سیزده بدر، وقتی‌ فهمیدم

با فامیل رفته بودیم ویلای یکی‌ دیگه از فامیل. جای قدیمی‌ اما با صفایی‌ بود اطراف تهران و داشتیم می‌رفتیم که خوش بگذرونیم. البته خوش هم گذشت. مثل همهٔ سیزده بدرها، مادرها قابلمه هامونوو غذا مذا رو جم و جور کرده بودن و بارو بندیل و بستیمو رفتیم. منم جاتون خالی‌ آاش رشته‌ای پختم (که باید اعتراف کنم بدترین آشی بود که به عمرم پخته بودم) و بردیم. اونجا مثل همیشه، خانوما از وقتی‌ رسیدن تو آشپزخونه و آقایون فرمایش چای و بچه‌ها مشغول بازی و این حرفا.


جاتون خالی‌ ناهاری دسته جمعی زدیم و حالی‌ کردیم و شکممون باد کرد. رفتیم توی آشپزخونه جمع و جورو که مثل همیشه خانوما کردن شروع که: آره آقایون اصلا کار نمیکنن و همش نشستن دارن غذا میخورن و اینا. مردی از خانواده اومد و گفت که بذارین من ظرفارو می‌شورم. دخترش هی‌ گفت بابا شما برین ما میشوریم. این آقا هی‌ اصرار که آقا من می‌شورم، برین کنار من می‌شورم! همسر و دختر ایشون هی‌ که نه بابا، شما برو بیرون، اینجا جای مردا نیست، ما میشوریم. من گفتم:‌ای بابا! بیچاره خوب بذارید بشوره حالا که می‌خواد بشوره. جاتون خالی‌ تو دهنی خوردم که آسا جان شما دلت واسهٔ این مردا نسوزه

آقا درد داشتاا!!! درد داشت!!! کاری با حاشیه و چرا حالا این منم که نباید دلسوزی آقایون رو بکنم ندارم! ولی‌ تازه فهمیدم، تازه فهمیدم که این نسل از زنها، که مادر خود من جزوشون هست، خودشون رفتند ایستادند توی آشپزخونه، مردهاشون رو بیرون کردند که این جا جای منه، مردهاشون که خواستند کمک کنند باز بیرونش کردند که برو بیرون اینجا جای تو نیست، ولی‌ امروز همچنان غر میزنند که چرا من همش توی آشپزخونم! خود کرده را تدبیر نیست

یاد گرفتم که با اینکه به این نتیجه رسیده بودم که این نسل از خانوم‌ها عوض نمیشند، امروز باید اعتراف کنم که حتی از نسل خودم هم هنوز خیلی‌ها پیرو مادرانشونند و چندین نسلی فاصله داریم برای جایی‌ که خانوم‌ها خودشون رو با دست خودشون آشپزخونه نشین نکنند

Wednesday, 23 March 2011

سال نو

امسال سال چهارمه که سال نو رو دور از خونه جشن میگیرم! سفره و سبزه و سبزی پلو ماهیمون همچنان به جا! سر سال تحویل زودی تلفنهامون شروع می‌کنن به زنگ زدن ما هم با اشک یا با لبخند جواب تبریک خونوادهامونو میدیم و هزار تا آرزوهای خوب و شیرین. نقلو نباتی می‌خوریم، شیرینی‌های ایرانی‌ روی میز هرچندکج و موعوج یادی از ایران برامون زنده میکنه و ما همه با هم میگیم و میخندیم

یادمه سالهای پیش کلی‌ خوشحال بودم که به‌‌‌ به‌‌‌! هوا هم گلی‌ به جمالش! نسیم و گل و بلبل و شکوفه و رنگهای قشنگ بهاری! به‌‌‌ به‌‌‌،... بوی عید میادددد

پارسال پشت میزم بودم و به آهنگ بهار هایده گوش میدادم و گاه گاهی‌ از دوری از خانواده اشک می‌ریختم!

اما امسال هرچی‌ گوش می‌کنم اشکم از دوری نمیاد! دیگه یاد بچگی‌ و عید و تخم مرغ رنگی‌ و عیدی نمیفتم! دیگه آینه و شمعدون جهاز مادر رو یادم نمیاد. گلدونه رازقی و یادگاری مادر بزرگ دیگه استعاره از چیزای دوروبر خونمون نیست

انگار تنها چیزی که هی‌ توی ذهنم میاد اینه که امسال انگار هیچ حسی از بهار ندارم! امسال انگار بهار برام نیومد! فکر کنم دیگه به اونجایی رسیدم که بهار برام شده مثله خزون

هایده داره می‌خونه: اما برای من دور ز خونه، بهارا هم مثل خزون می‌مونه، بهارا هم مثل خزون می‌مونه ...


Tuesday, 15 February 2011

And he will be missed!


Life moves on and so do we.

In every stage of life people come and go. You start the stage with new job and new tasks and new concerns. People are also new to your life. You start making friends: drink, cinema, movie, party, talk, walk, sport and etc. and You find your friends.

However there is a time you all have to move on and go to the new stage; you start leaving each other and missing each other.

"This chapter also finished." That's what I heard when The coach left us silent and tearful at the side of the pavement.

He left and he will be always missed.
He wanted to cry and he tried hard to control his tears.
He left and we kept letting our tears fall down.
Good night Pramod, ...

Tuesday, 25 January 2011

Leave it!



خوشبختیت آرزومه
حتی با من نباشی
حتی از خاطرهام جدا شی


Sorry for the non-english openning! Sometimes the best and only right explanation and description comes from what you have been brought up with, in this case mother tongue.

The good and bad days together always give you a lesson! You might get lost in the best days for months or years and never feel how fast they have gone, however when you are in the bad and hard days of your life, time goes very slow and you forget about the lesson you might get! Actually do you care about what you can learn anyway?! What difference is it going to make?! Let's just get out of it!

I have one and one suggestion for everyone:
In any stage of your life, when you feel you have to end it and it should not go longer, just stop it! Right then stop it! Do not let it go further by "if"s and "maybe"s. Your senses are telling you it has to stop, just leave it.

And by anything I mean anything: your work, your school studies, your relationship with your friends, boyfriend, girlfriend, college, a company, a society, an enemy!
Leave it, if you feel you have to leave your life just leave it! Leave everything behind and let all those event and people find their own way. Leave them! Leave them and Leave them... Please leave them!

If I could go to the past and make a couple of changes to people who needed to "leave it", I might have not been here! And I think I would not mind it!
(Image from www.screamingwoman.com)