این پست رو باید قبلتر از اینها مینوشتم برمیگرده به عید، وقتی که رفته بودم ایران. و برمیگرده دقیقا به روز سیزده بدر، وقتی فهمیدم با فامیل رفته بودیم ویلای یکی دیگه از فامیل. جای قدیمی اما با صفایی بود اطراف تهران و داشتیم میرفتیم که خوش بگذرونیم. البته خوش هم گذشت. مثل همهٔ سیزده بدرها، مادرها قابلمه هامونوو غذا مذا رو جم و جور کرده بودن و بارو بندیل و بستیمو رفتیم. منم جاتون خالی آاش رشتهای پختم (که باید اعتراف کنم بدترین آشی بود که به عمرم پخته بودم) و بردیم. اونجا مثل همیشه، خانوما از وقتی رسیدن تو آشپزخونه و آقایون فرمایش چای و بچهها مشغول بازی و این حرفا. آقا درد داشتاا!!! درد داشت!!! کاری با حاشیه و چرا حالا این منم که نباید دلسوزی آقایون رو بکنم ندارم! ولی تازه فهمیدم، تازه فهمیدم که این نسل از زنها، که مادر خود من جزوشون هست، خودشون رفتند ایستادند توی آشپزخونه، مردهاشون رو بیرون کردند که این جا جای منه، مردهاشون که خواستند کمک کنند باز بیرونش کردند که برو بیرون اینجا جای تو نیست، ولی امروز همچنان غر میزنند که چرا من همش توی آشپزخونم! خود کرده را تدبیر نیست یاد گرفتم که با اینکه به این نتیجه رسیده بودم که این نسل از خانومها عوض نمیشند، امروز باید اعتراف کنم که حتی از نسل خودم هم هنوز خیلیها پیرو مادرانشونند و چندین نسلی فاصله داریم برای جایی که خانومها خودشون رو با دست خودشون آشپزخونه نشین نکنند
جاتون خالی ناهاری دسته جمعی زدیم و حالی کردیم و شکممون باد کرد. رفتیم توی آشپزخونه جمع و جورو که مثل همیشه خانوما کردن شروع که: آره آقایون اصلا کار نمیکنن و همش نشستن دارن غذا میخورن و اینا. مردی از خانواده اومد و گفت که بذارین من ظرفارو میشورم. دخترش هی گفت بابا شما برین ما میشوریم. این آقا هی اصرار که آقا من میشورم، برین کنار من میشورم! همسر و دختر ایشون هی که نه بابا، شما برو بیرون، اینجا جای مردا نیست، ما میشوریم. من گفتم:ای بابا! بیچاره خوب بذارید بشوره حالا که میخواد بشوره. جاتون خالی تو دهنی خوردم که آسا جان شما دلت واسهٔ این مردا نسوزه
No comments:
Post a Comment