یه روزی از اون روزهای دانشجویی بابل، خونه بودیم و شامی میپختیم که نوش جون کنیم. دقیق یادم نمیاد چی بود اما یادمه اوضاع احوالم خوب نبود و احساس میکردم که پنج نفری که دوستامن ازم فاصله گرفتن، فرسنگها! یادمه اونروزا حرفهای قشنگمونو مینوشتیم واسهٔ هم؛ چندنفری روی زمین دراز میکشیدیمو دفتر جلومون بود و مینوشتیمو مینوشتیم. زینب آلو اومد کنارمو نوشت: خانوم بیک چشه؟ نوشتم: نمیدونم، چرا همه ازم فاصله دارن؟ انگار دیگه باهام نیستن نوشت: نمیدونم، شاید این حق به جانبدریی که توی نگاهته، توی حرفاته، توی لحنته، که همش فکر میکنی درست میگی نوشت و رفت. انگار یه چیزی هلکّی افتاد رو سرم! دنیا بود؟! خودم بودم؟! خیالاتم بود؟! نمیدونم، ولی یادمه خیلی سنگین بود. لهم کرد، داغونم کرد. پیش خودم فکر کردم من که همیشه از اعتماد به نفس کم دارم؟! من که خیلی وقتها حرفهامو میخورم چون نمیدونم درسته یا غلطه؟! یعنی چی؟! یعنی من مغرورم؟! این غروره؟! من از غرور متنفرم! چرا من اینجوری به نظر میام که همیشه حق با منه؟! یعنی من فقط اینجوری به نظر میام یا واقعا اینجوری فکر میکنم؟! یعنی من نمیدونم که چه جوری فکر میکنم؟ چند وقتیه توی چشمای دوستی و توی حرفهاش احساس میکنم کهای بابا، این آدم اعصاب آدمو خورد میکنه با این حق به جانبداری و نگاه عاقل اندر سفیهش. آخه این آدم فکر میکنه کیه که به حرفهای من و بقیه نگاه عاقل اندر سفیه میندازه و یه روز به من میگه به اون بلوغ فکری رسیدیو فرداش با نگاهش بهم میگه چه ابلهانه فکر میکنی. یاد زینب آلو افتادمو اونروز خزیده توی خونه صد دستگاهِ بابل. تازه فهمیدم زینب آلو چی میگفت تازه فهمیدم به همون اندازه که من امروز سعی میکنم با این دوست عزیز کمتر حرف بزنم که نگاهش و لحنش اذیتم نکنه، اون روز هم آلو و زیزی و غزی و نورالدین تصمیم گرفته بودن که ازم فاصله بگیرن. تازه فهمیدم که به همون اندازه که من از اثرات مضرّه نگاهم و لحنم بیخبر بودم، دوست عزیزم هم خبر نداره که نگاهش و لحنش با من و بقیه چه میکنه. تازه فهمیدم که من و این دوست چقدر شبیهیم و چقدر میتونیم به هم کمک کنیم
روزگاری گذشته و زینب آلو منو گذاشت کنج خاطرات تلخشو، زیزی و غزی و نورالدین هم هر چه کردند حداقل امروز پیغام فیسبوکی بهم میزنیم و هر از گاهی حالی از هم میپرسیم. اما همچنان هروقت هر حرفی میزنم ترس اینو دارم که نکنه
حالا هنوز نمیدونم که چه طور میشه هم به آدامها بگیم که بابا ما خیار چنبر نیستیم و توی این دنیا یه چیزایی هست که بلدیم و دوست داریم که دونسته هامونو به اشتراک بذاریم و از مال شما هم استفاده کنیم، و در این حال تو دهنی "شماها هیچی بلد نیستین" بهشون نزنیم. هنوز نمیدونم چطور میتونم به دوست عزیز بگم که ببین به همون اندازه که تو فکر میکنی من احمقم من هم فکر میکنم تو خیلی بلدی، اما قرار نیست که همه مثل هم فکر کنیم و باورهای نادرست من برای تو برای خودم درست نباشه. هنوز نمیدونم چطوری میشه این تعادل "من میدونم اما نمیدونم" رو برقرار کرد
زینب آلو، من از جزو دوستای قدیمیت پاک شدم و به بچهها گفتی به آسا نگین که "رئیسه انجمن صنفی" اومده لندن؛ نمیدونم خاطره هارو هم پاک کردی یا نه، اما من نگهشون داشتم و هر بار که نگاه میکنم کلی برات آرزوی خوشبختی میکنم. به مامان عزیزت هم کلی سلامه منو برسون